هبوط آزاد

بهاره اله بخش زاده
bahar_az75@yahoo.com

مهران پیاده نشد. همانطور که فرمان را گرفته بود گفت: من که نمیام . شما برید، خوش بگذره.
سرم را از پنجره بردم توی ماشین و گفتم : راستشو بگو، می ترسی نه؟
لب و لوچه اش را یکوری کرد و گفت: بازم شروع شد ؟ برو دیگه.
رو کردم به طرف بچه ها و گفتم : بریم.
راه افتادیم. به کوه و کابلها و دکلهای تله کابین که نگاه میکردم ، دلم میخواست زودتر خودم را آن بالا حس کنم. وسط آسمان و زمین روی شیب تند کوه. ندا عینک آفتابی سیاهش را پاک کرد و گفت: باید سریع بریم که بتونیم زودم برگردیم.
گفتم: چه عجله ایه؟
سعید یقه تی شرت قرمزش را مرتب کرد، کیف کمری اش را دور کمرش چرخاند و گفت: مهران تنهاست این پایین خانوم؛ مثلا تو باید به فکرش باشی ها.
سعید بلیط گرفت . زن درشت هیکلی کمی جلوتر از ما توی صف ایستاده بود . با ولع چیپس میخورد و به تله کابینهای در حال برگشت به ایستگاه نگاه میکرد. یک لحظه ماتش برد.چیپسها توی دهانش مانده بود، اما دیگر نمی جوید. چشمهایش خیره مانده بود به کابین قرمز شماره 5 که با سرعت به طرف ما می آمد. پاکت چیپس از دستش افتاد. مرد بغل دستی اش پاکت را از روی زمین برداشت و گفت: چی شد؟
زن به بالای کوه نگاه کرد و گفت: هیچی... من نمیام.
متصدی ایستگاه در کابین را باز کرد . هنوز داشتند با هم کلنجار میرفتند که بروند یا نه. رفتم جلو. رو به ندا داد زدم: بچه ها بیاین اینجا.
ندا و سعید آمدند. ندا گفت: نوبت اونا بود.
گفتم : نگاه کن، هنوز تصمیم نگرفته که بیاد یا نه.
سعید در کابین را بست. من روی صندلی های رو به قله نشستم و آنها روبروی من رو به دامنه کوه. کابین آرام شروع به حرکت کرد. موبایل زنگ کوتاهی خورد. پیغام جدید رسیده بود. ندا گفت مهرانه؟
گفتم : نه...آره.
سعید سرش را برگرداند و از شیشه عقبی به قله نگاه کرد و زیر لب گفت: خاک توسرش کنن تازه اومدیم که.
ندا گفت: یاد بگیر عزیز دلم.
پیغام را خواندم. بلند شدم. سرم را از شیشه نیمه باز کابین بردم بیرون. هنوز کابین به محوطه کوهستانی نرسیده بود . آن پایین منظره ویلا ها و آن دورتر خط شروع ساحل وبالاترش خط جدا کننده دریا و آسمان پیدا بود. سعید گفت: مهران رو...
نگاه کردم. دست به سینه تکیه داده بود به ماشین و به کابینها نگاه میکرد.داد زدم : مهرااان.
ندا گفت: البته ، در اینکه صدای وحشتناکی داری که شکی نیست اما به فکر مردمم باش.
کابین عقبی ها برگشته بودند به من نگاه میکردند. سعید زد زیر خنده و گفت: ناز نفست استاد! مهرانم شنید.
نگاه کردم باز. مهران خیلی کوتاه دست تکان داد و دوباره دستش را انداخت.
ندا گفت: نگار! ببین اس ام اس ؛ ایمیل ، چی داری؟ موبایلت کشت خودشو.
کیفم را باز کردم. سرم که بیرون بود نشنیده بودم.
_مهرانه باز؟
جواب ندادم. جواب اسم ام اس را نوشتم : " نمک آبرود- تله کابین"
ندا به ناخنهایش می رسید وسعید داشت برایش توضیح میداد : دکلها رو ! حد اقل سی - سی و پنج متر ارتفاع رو دارن. اون درخت کناری رو نیگا، چقدر بلند تره از دکل...
بلند شدم باز. پایین زیر کابینها تا چند متر این طرف و آن طرف را برای نصب دکل از درخت پاکسازی شده بود و به مرور با رفت و آمد کوه نورد ها یکی دو خط خاکی شبیه جاده یا پیاده روی خیلی باریک بوجود آمده بود که اطرافش پر از سرخس و بوته های دیگری بود که اسمشان را بلد نبودم . صاف نشستم. قله داشت به من نزدیک میشد یا من به قله. قطرات ریز باران نم نم و تک و توک به شیشه ها می خورد. ندا نگاهی به شیشه انداخت و ذوق زده گفت: سعید ! بارون!
از شیشه شکسته پنجره کابین سرم را بردم بیرون. باد دانه های سرد باران را به یک طرف صورتم میکوبید. سرم را گرفتم بالا . نمیدانم آن ابر سیاه ، یک مرتبه از کجا پیدایش شده بود. تمام دامنه و قله را پوشانده بود. یک باره چنان برقی زد که ندا از جا جهید. سعید را که ایستاده بود بغل کرد و جیغ کشید. بعد داد زد: نگار دیوونه سرتو بیار تو.
باران شدید شد. سرو صورتم خیس شده بود و موهایم ریخته بود دور صورتم. خیس و در هم. آرام سرم را آوردم تو. رگبار قطع شد. ندا گفت: چیزی می خوری؟
سرم را بالا انداختم. موبایل را در آوردم و دوباره نوشتم : "کاش اینجا بودی که با هم می رسیدیم به قله آن کوه."
دو دل شدم . پیغام را حذف کردم. کوله پشتی ام را برداشتم هنوز یکی دو قطره آب روی سیب سرخ درشتی که صبح برداشته بودم مانده بود. سیب را برداشتم.دوباره ایستادم . سرم را بیرون نبردم . دستم را گرفتم به میله وسط کابین و رو به قله ایستادم. سیب را بردم نزدیک صورتم. بو کردم . نگاهش کردم. ندا با آرنج زد به پهلوی سعید و بعد دوتایی زدند زیر خنده. دوباره سیب را_ زیر چشمی این بار _پاییدم. زیبا بود و شاید مسحور کننده اما انگار عطر خاصی را انتظار داشتم که نداشت. دهانم را باز کردم که گاز بزنم ، اما باز پشیمان شدم. سیب را دادم به ندا .همانطور که با سعید حرف میزد گرفت وگاز زد.بعد هم گرفت جلوی دهان سعید. سرشان به هم گرم بود. نه به کوه کاری داشتند انگار، نه باران و نه جنگل زیر پایمان. برگشتم سمت کوهپایه. از ماشینها و ویلا ها چیزی جز حجم ها ی کوچکی که حتی رنگشان هم زیاد قابل تشخیص نبود، پیدا نبود.با عجله به اطراف نگاه میکردم. میترسیدم برسیم و من هیچ چیز ازآنهمه منظره یادم نمانده باشد. عینکم را از چشمم برداشتم بدون آنکه به کوله پشتی ام نگاه کنم ، دستمال نرم ابریشمی بنفش رنگ را از جلد عینکم کشیدم بیرون وشروع کردم به تمیز کردن. ندا نگاه کرد و گفت چه دستمال خوش رنگی!
گفتم : حواست همه جا هست الا به اطراف . اینهمه پول دادی که توی کابینو ببینی؟ یه کم بیرونو نگاه کن.
پسته هایشان را تمام کرده بودند. ندا دستش را برد که پوسته ها را از درز در باز پنجره پشت سرش بریزد پایین. که یکباره دستش را عقب کشید. با صدای جیغ گوشخراش ندا سعید از جایش پرید و دونفری آمدند سمت صندلی من . کابین شروع کرد به نوسان. من رفتم سمت مخالف و نوسان کابین کمترشد.
سعید داد زد: چی شد؟
ندا نیمه نفس گفت: قورباغه.
نگاه کردم. یک قورباغه سبز جنگلی با پنجه هایش چسبیده بود به شیشه پنجره پشت سر ندا که حالا پشت سر من بود. پوست سفید زیر شکم و پنجه های کوچک و کشیده اش را نگاه کردم. ندا هنوز صورتش را قایم کرده بود توی سینه سعید و جیغ جیغ میکرد. کابین هنوز آرام داشت بالا میرفت. دستم را از شکاف پنجره بردم بیرون سمت شیشه پایین که بگیرمش . دوباره ندا جیغ زد: نگار! بی شعور! دست نزن بهش. اگه بیاریش تو کابین، من خودمو پرت میکنم پایین ها!
با تکان کابین پنجه های قورباغه از شیشه جدا شد و افتاد روی قسمت بر آمده بدنه کابین.سرش به سمت لبه خارجی بود. به چشمهای وغ زده اش که به پایین خیره شده بود، ماتم برد. باید سریع می گرفتمش وگرنه از آن ارتفاع چهل ، پنجاه متری می افتاد، حتما میترکید. اگر روی سنگی میخورد؛ اگر به شاخه خشک درختی به سیخ کشیده میشد چه؟ آرام دستم را از درز دریچه بردم بیرون. تازه متوجه دستمال عینکم شدم. هنوز توی دستم بود. اگر میخواستم دستم را دوباره بیاورم تو و دستمال را بردارم حتما دیر میشد. آرام دستم را بردم جلو که بگیرمش. اما شاید تنها کسری از ثانیه وقت کم آوردم. خیز برداشت و خودش را سریع پرت کرد پایین . درست در خاطرم هست. پرت نشد. خودش جهید، با تصمیم قبلی. دستمال کوچک به پنجه پای راستش گیر کرد و با هم پرت شدند پایین. رنگ بنفش دستمال را میتوانستم از آن بالا تشخیص دهم. نشستم روی صندلی. نفسم در نمی آمد.دوباره برگشتم و دکلهای حامل کابل تله کابین را تا قله شمردم. هفت دکل به قله مانده بود. به سعید گفتم : من پیاده برمیگردم.
قمقمه آبش را گرفت طرفم و گفت: گر گرفتی چرا؟ یه کم آب بخور.
به کفشهایم نگاه کردم. با آنکه از صبح کلی گشت زده بودیم ، هنوز تمیز و براق بود.
_میخوای دستمالتو پیدا کنی؟ وای غورباقه ای شده نگار، ولش کن.
کوله ام را برداشتم و آماده ماندم تا برسیم به ایستگاه بالا. در کابین که باز شد، پریدم بیرون. ندا باز گفت: زود برگرد؛ مهران...
منتظر نشدم ببینم چه میگوید. از پشت ایستگاه راه افتادم به سمت راه باریکه. فاصله بین هردو دکل خیلی هم کم نبود. چشمهای وغ زده و چهره وحشت زده قورباغه یک لحظه از خاطرم دور نمیشد. حتما بعد از آن سقوط شکمش ترکیده و دل و روده اش پخش شده بود روی زمین و لابد روی دستمال کوچک من.


□□□

کلافه به ساعتم نگاه کردم. گفتی: اینقدر به فکر زمان نباش. اگه دائم فکر کنم داری میری نمی تونم نظر بدم در مورد این بومهای رنگیت. ساعتو فراموش کن چند دقیقه ؛ باشه؟امروز رو نمیخواستی بیای نه؟
_ نمی دونم.
صدای موسیقی آرامی که در سالن نمایشگاه می پیچید با منظره پشت پنجره های قدی سالن که درخت های کج شده و شاخه های خمیده را که به سرعت اینطرف و آنطرف میرفتند نمی خواند.
_بذار ببینم اینو؟ ...نگار؟ این در هم فرو رفتن اشیا و افراد در هم... توی همه تابلوهات هست یا فقط مربوط به همین چند تاست؟
به تابلوی بزرگ رو برویم دقیق شدم. راست میگفتی. اشیا و افراد مرز مشخصی برای خودشان نداشتند. رفتم جلوی تابلوی بعدی. این یکی هم همینطور بود. انگار افراد و اشیا آلوده هم شده بودند. یادم آمد که مهران فقط میگفت:" قشنگه عزیزم.هر چی بکشی قشنگه". رفتم آن یکی را ببینم. نه؛ آلودگی رنگها و نقشها با هم خیلی توی چشم میزد. یک جور دیگر به تابلو ها نگاه میکردم .سالها بود که اطراف آتلیه و دو رو اطرافم ریخته بودند.اما انگار هیچوقت ندیده بودمشان.آنهمه آدم که تابلو ها را دیده بودند؛ دوستان دانشکده ، نمایشگاه قبلی ، چرا هیچ کس نگفته بود؟ همه آمدند،دیدند،اگر خیلی لطف داشتند انتقاد هوشمندانه ای هم کرده بودند مثلا ، که چرا تعادل را در سطح کار رعایت نمیکنم یا چرا از فلان رنگ بیشتر یا کمتر استفاده کرده ام، یا از خطوط . اما این یکی برعکس آن سوالها جوابی نداشت. فقط یک علامت سوال بود که مرا دور تا دور سالن و پای همه تابلو ها کشاند که به مرز ها و به آلودگی ها چشم بدوزم.
_ چی شد پس نگار؟ قرار بود با هم ببینیم.
_ این... آلودگی اشیا و افراد با هم وحتی با زمینه که گفتی؛ راستش اولین باره که دارم میبینمش.
_نه ... یه جور آمیختگی شاید... ولی... آلودگی نه.
سرم را بالا گرفتم. چشمهایت از پشت عینک درست معلوم نبود. دستم را دراز کردم .حس کردم نفست باید حبس شده باشد وتکان زیر گلویت میگفت آب دهانت را قورت میدهی. دسته عینکت را گرفتم و عینکت را از روی چشمت برداشتم. چشمت را بسته بودی. آرام باز کردی . نگاه کردم. چشمهایت تیره بود و میشی.
گفتم: اون بار که دیدمت چشمات عسلی بود انگار؟
_ تو که منو نگاه نکردی حتی.
_یه لحظه رنگ چشمات به چشمم خورد.
_ اونو هم اشتباهی دیدی که.
_عینکت کثیفه. حتی از صدا و غلط املایی پی امهات میشه فهمید چقدر شلخته ای. با این عینک میخواستی تابلوها رو ببینی نظرم بدی تازه؟ هر چند با همینا هم...
از جیبیت دستمال کوچک بنفشی در آوردی و گفتی : بده خودم تمیز میکنم.
شیشه عینک را "ها" کردم. و دستمال را از دستت کشیدم. به دستت نگاه کردم . هنوز انگشت سبابه و شستت که دستمال را نگه داشته بود را به هم میفشردی. عینکت را گرفتم طرفت. سرت را جلو آوردی و چشمهایت را بستی.
_خودت بذار رو چشمم.
گذاشتم. بعد چشمهایت را باز کردی و سرت را زیر انداختی.
_اون دستمال رو خودت بردار. نمی تونم نگهش دارم دیگه.
سبابه و شستت را به هم فشردی و بعد دستت را مشت کردی . سرت را برگرداندی که آنطرف را نگاه کنی. به آن تابلوی بزرگ پشت سرت. تصویر دو آدم کنار هم با یک سایه روی زمین.

□□□

کاش به مهران گفته بودم چیزی بخورد. حتما لقمه ا ی هم که برایش گرفته بودم هنوز روی داشبورد مانده .دو دکل را رد کرده بودم. حتما دیگر بچه ها دوباره سوار شده بودند که برگردند. بالای سرم را نگاه کردم. کابین قرمز شماره 5 از بالای سرم رد شد. رفته بود به قله رسیده بود و دوباره به سمت پای کوه. صحنه دست و پای از هم گشوده و سقوط آزاد قورباغه و دستمال بنفش رنگ که پشت سرش در هوا باز شده بود و پایین میرفت، دایم توی ذهنم این در و آن در می زد. دلم می خواست بدانم چرا خودش را پرت کرده بود. شاید فکر می کرد بالاخره که می افتد، بگذار بدون انتظار بیفتد. اصلا این قورباغه آنجا چکار میکرد ؟
سعید گفته بود: شاید می خواسته پرواز رو هم تجربه کنه. جریان اون مرغابی ها و لاک پشته یادتونه بچه ها؟ و ندا گفته بود: چه ربطی داشت؟
نفسم در نمی آمد. پایین رفتنش هم نفسگیر بود. باد می وزید و درختهای بلند جنگل از همه طرف به سمت من خم میشدند. رسیدم به دکل هفتم. همینجاها بود. دقیق شدم به اطراف. دستمال بنفش کمی پایین تر، آرام کشیده می شد به سمت بالا.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34280< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي